سالگرد شهادت شهید حمید باکری
- دسته: رنج دوران برده ایم
- بازدید: 6669
مدتی بود اسلام آباد را زیاد بمباران می کردند. به اتفاق چند نفر دیگر از بچه های سپاه در خانه ای ساکن بودیم. یکبار حمید از خط آمد خانه.
گفتم: "دلم می خواهد یکبار بیایی و ببینی اینجا را زده اند و من هم شهید شده ام. آن وقت برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارک!"
بعد شروع کردم راه رفتن و تکرار این جمله. دیدم از حمید صدایی نمی آید. نگاه کردم دیدم دارد گریه می کند. جا خوردم.
گفتم: "تو خیلی بی انصافی٬ هر روز می روی توی دل آتش و من هم چشم به راه تو. طاقت اشک ریختن مرا نداری و نمی گذاری گریه کنم؛ حالا خودت نشستی و جلوی من گریه می کنی؟"
سرش را بالا آورد و گفت: «فاطمه! به خدا قسم اگر تو نباشی، من اصلا از جبهه بر نمی گردم.»
نیمه پنهان ماه٬ ص 33
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد
نظر خود را اضافه کنید.